خوش آنکه رخت خرد را به شعله ای می سوخت


مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت

تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن


بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت

دلم تپید ز محرومی فقیه حرم


که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت

مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم


ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت

صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان


که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت